دلم ميخواد وقتي مياي کوچه روآب پاشي کنم
رو ديواراي شهرمون عکستو نقاشي کنم
دلم ميخواد وقتي مياي تو کوچه قربوني کنم
صحن و سراي خونه روبرات چراغوني کنم
دلم ميخواد وقتي مياي يه عالمه گل بيارم
يه شاخه ازاون گل هارو تو باغ قلبت بکارم
دلم ميخواد وقتي مياي بدي هارو خط بزنم
بعد خودمو يواشکي کنج دلت جا بکنم.
امــــــا
تــا دلــت بــخــواهــد
هــمـــدرد دارد
داغِ تــــمــــامِ نـــوشـــتــه هـــایـــم …
من آن گلبرگ مغرورم، که می میرم ز بی آبى، ولی با خفت و خارى پى شبنم نمی گردم
اگه می تونستم مجازاتت کنم از تو می خواستم به اندازه ای که تو را دوست دارم مرا دوست داشته باشی
هر اغازی را پایانی است صد حیف که اغاز عشق تو پایان عمر من بود !!!
عشق بها دارد … من و تو بودیم و یک دریا عشق … حالا من هستم و یک دنیا اشک … اری عشق بها دارد …
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه . با خبر باش که من غرق گناهم هر شب
نخواست او به من خسته - بی گمان - بـرسد
شکنجــه بیشتر از این که پیش چشم خـودت،
کسی که سهم تــــو باشد به دیگران بـرسد؟
چه می کنی اگر او را که خواستی یـــک عمر
به راحتــــی کسی از راه نــــاگهــان برسد...؟
رها کنـــــی بــــرود... از دلت جـــــــدا باشــد.
به آنــــکه دوست تـــرش داشتـه،بـه آن برسد
گلایــــه ای نکنـــی، بــغض خویش را بــخـوری
که هق هق تــــو مبـــادا به گـوششان برسـد
خدا کند که ... نـه! نـــــفرین نمی کنـم! نکنـد
به او - که عاشـق او بــــوده ام - زیـان برسد!
خدا کنــــد فقط ایـــــن عشق از سـرم بــــرود
خـــــدا کنــد کـه فقط زود آن زمـــــان بــــرسد
دور از این هیــــاهو
دلم کویـــــر می خواهـــــد و
تنـــــهایــی و سکــوت و
آغـــوش ســــرد شبی که آتــــشم را فـــرو نشانـــد
نــه دیــــــوار
نـــــــه در
نــه دستــــــی که بیرونـــــــم کشد از دنیـــــایم
نــــه پاییکه در نـــــوردد مـــــرزهایــم
نـــــه قلبــــی که بشکنــــد سکوتــــــم
نـــــه ذهنــــــی که سنگینــــــم کنـــــد از حرف
نـــه روحی کـــه آویـــــــزانــم شــــــود
مــــــن باشم و
تنهایـــــــی ژرفی کــــــــه نـــور ستــــارگان روشنش مـــی کنـــد
و آرامشی که قبــــل از هیـــــچ طوفانـــــــی نیست..
آرام بــــــــاش
حوصلــــه کــــن
آب هـــــای زود گذر
هیچ فصلی رانخواهنــد دید
از ریگ هــای تــــه جویبار شنیــــده ام
مهم نیست که مـــــرا
از ملاقات مـــــاه و گفت گوی بارن باز داشتـــــه اتد
من برای رسیـــــدن به آ رامـــش
تنها به تـــــکرار اسم تـــو
بسنـــــده خواهم کـــــرد. حال آرام بـــاش
همه چیـــــــز درست خواهــــــد شد
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزاده زیست.
(دکتر شریعتی)
+++
آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند.
(دکتر شریعتی)
+++
سلام ما به محرم، به غصه و غم مهدی/به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی
سلام ما به محرم، به شور و حال و عیانش/سلام ما به حسین و به اشک سینه زنانش
التماس دعا
+++
دیگر نمی گویم گشتم نبــــود نگرد نیست !
بگذار صادقانه بگویم
گشتیم ! اتفاقابود !
فقط مال ما نبود ...
شما بگردید !
لابد مال شماست ... !
.
امروز یکی بهم گفت فراموشت کنم
خندم گرفت. اما گریه کردم! فهمیدم نمی دونه چه غمه بزرگی تو دلمه ندیده بود قلبم شکسته ندیده بود گل عشقی رو که هر روز با گریه هام سیرابش میکنم هنوز پژمرده نشده هیچی نگفتم ولی چشمام همه چی رو گفته بودن... چرا چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمی گن؟
بر روی کاغذ سفید با قلبی از محبت سرشار
خواستم واژه ای بنویسم که بماند در ذهنت یادگار
هرچه فکر کردم چه باید نوشت و این ورق راک رد سیاه
واژه ای به ذهنم خطور نکرد جز اینکه دوستت دارم بسیار
گرچه سخت است دوری ولی می دانم این را
که هر روز یادت آورم ، آن هم بطور کرار
بوی تلخ رفتن تو
از تمام شهر،
از تمام کوچه پس کوچه ها و خیابان ها،
از تمام پنجره ها،
دارد راهی خانه می شود....
پنجره ها را ببند..
به باد بگو نوزد..
می خواهم عطر وجودت را در این شهر،
در این کوچه ها و خیابان ها،
در این خانه،
در تنم،
محبوس کنم.....
بگذار این شهر،
این کوچه ها و خیابان ها،
این خانه،
این پنجره،
در طپش همیشگی دلتنگی هایم
با من همصدا شوند،
دم رفتنت.........
زندگی باید کرد
با کمی حس نسیم
با کمی واژه ی خوب
در هوای خنک استغنا
زندگی باید کرد
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید
در کنار چشمه
در شکاف یک سنگ
به امید فردا ها
که پر از حادثه تقدیرند
گاه باید خندید
با کمی پنجره و نور و صدا
شاد باید بود
گر چه غم سنگین است
کفشها را بکنیم
دوست در یک قدمی است
گفتم: خدایا یه سوال بپرسم؟
گفت : بپرس
گفتم چرا هر موقع من شادم همه با من می خندند
اما وقتی غمگینم کسی با من گریه نمی کند؟
گفت خنده را برای جمع آوری دوست
و غم را برای انتخاب بهترین دوست آفریدم.
دل باطنابِ عشقت بایدچکار می کرد؟
یاوصل باتومیشدیاسربه دار می کرد
آرام دل توبودیِ، آرام دل ربودی
آرامشِ نگاهت دل بی قرار می کرد
آهوی چشم شوخت تاقصدصید می داشت
شیرژیانِ دل را درجاشکار می کرد
چنگیزِدیدگانت بابرق تیغ تیزش
تاراج هستی من همچون تتار می کرد
تاری زبندزلفت درمعبدی اگربود
پیرانِ پارسارا بی بندوبار می کرد
سیمرغِ قافِ عشقت با رستمینه ترفند
عقل مراچوچشم اسفندیار می کرد
صدبارتوبه کردم ازدیدن تواما
چشم تو توبه هارا بی اعتبار می کرد
کاش این دل اسیرم از محبس غم تو
یا خویش میرهاندی ، یا انتحار می کرد
آهاى رقیب
|
به گوش من صدای زنگ عشق است
مگر عالم پر از آهنگ عشق است
سر مجنون که می بارد ز هر سو
بدانی يا ندانی سنگ عشق است
روا باشد چکد خون از دل من
که از روز ازل در چنگ عشق است
غرور و سرکشی حسن خوبان
همه از غيرت و از ننگ عشق است
همين سرخی چشم خوش نگاهان
خدا دانا بود از بنگ عشق است
به سودای طلب برق جهانسوز
اگر آگه شوی بالنگ عشق است
به قانون مقام راگداني
رگ جان پردۀ سارنگ عشق است
غنيمت بشمری اين مثنوی را
که از سر تا بپا نيرنگ عشق است
هنوز هم عشقری يکسو نگشته
به من گه صلح و گاهی جنگ عشق است